علل مخالفت خواص با اميرالمؤمنين(عليه السلام)

 

چرا مردم نسبت به حضرت على(عليه السلام) دشمنى ورزيدند و با وجود سفارش‌هاى فراوان پيامبر(صلى الله عليه وآله) در مورد حضرت على(عليه السلام) ، آن حضرت را رها كردند؟ آنچه در مورد فضايل اميرالمؤمنين(عليه السلام) نقل شده، قطره‌اى از درياى بى كران فضايل آن حضرت است، كه با همين مختصر نيز امامت و ولايت آن حضرت به وضوح ثابت مى‌شود؛ اما چرا با اين همه، آن حادثه رقم خورد؟

از آغاز ولادت حضرت على(عليه السلام) و تولد آن حضرت در كعبه، مردم دريافتند كه اميرالمؤمنين(عليه السلام) شخصيتى فوق العاده و مورد عنايت خداوند است. پیامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) نيز طى 23 سال بارها و به مناسبت‌هاى مختلف فضايل و مقامات اميرالمؤمنين(عليه السلام) را گوشزد كرده، حتى گاهى به خلافت ايشان تصريح مى‌كردند. آيا با وجود انبوهى از دلايل، شواهد و قراين، اگر پس از رحلت پيامبر(صلى الله عليه وآله) كسى واقعاً قصد شناختن جانشين پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) را داشت، مقدمات لازم براى او فراهم نبود؟ آيا مسأله خلافت حضرت امير(عليه السلام) تا به اين اندازه مخفى بود كه مردم خود اقدام به انتخاب جانشين براى حضرت رسول(صلى الله عليه وآله) كردند؟ چرا مردم آن همه تأكيدات پيامبر(صلى الله عليه وآله) را در مورد امامت حضرت على(عليه السلام) به فراموشى سپردند و نخواستند آنها را به خاطر داشته باشند؟ خوش بينانه ترين دليلى كه براى رفتار مسلمانان در سقيفه مى‌توان ذكر كرد اين است كه بگوييم آنها داستان غدير را فراموش كردند، با وجود اين كه بيشتر از هفتاد روز از آن حادثه مهم نگذشته بود!

چرا مردم بايد اين واقعه مهم را فراموش كنند؟ چرا هنگامى كه اميرالمؤمنين(صلى الله عليه وآله) براى احقاق حق خود در مقام احتجاج برآمدند و همراه با حسنين(عليهما السلام) و حضرت زهرا(عليها السلام) به در خانه مهاجران و انصار رفته و با آنها بحث كردند، نتيجه مثبتى حاصل نشد؟ اين سؤال، جدى است. شايد عاملى كه موجب همراهى نكردن مردم آن روزگار با حضرت على(عليه السلام) شد، به نحوى در ما نيز وجود داشته باشد و از آن غافل باشيم. درون خود را جستجو كنيم و ببينيم آيا آنچه موجب دست كشيدن مردم از حضرت على(عليه السلام) شد در ما نيز وجود دارد يا نه؟ علت تبعيت نكردن مردم از حضرت اميرالمؤمنين(عليه السلام) و فراموش كردن سفارشات پيامبر(صلى الله عليه وآله) در مورد آن حضرت، امرى كلى است و اختصاصى به آن زمان و آن مردم ندارد. از اين رو بايد تأمل كنيم و ببينيم آيا اين عامل در ما و جامعه ما وجود ندارد؟

پاسخ اين سؤال متوقف بر مرور و تحليل حوادث تاريخى آن زمان است. در اين تحليل بايد توجه داشت كه در روند حركت‌ها و مسايل اجتماعى معمولاً نقش نخبگان و خواص با نقش توده‌هاى مردم متفاوت است. معمولاً نخبگان طراحى و برنامه ريزى امور را انجام مى‌دهند و مردم به دنبال آنها حركت مى‌كنند و چشمشان به آنها است. در جريان سقيفه و مخالفت با اميرالمؤمنين(عليه السلام) نيز نقش نخبگان بسيار بارز است و اين مسأله در درجه اول به نخبگان و بزرگان جامعه آن روز مربوط مى‌شود.

اما چرا نخبگان و خواص مخالفت با اميرالمؤمنين را بنا گذاشتند؟ در پاسخ به اين سؤال به پنج عامل مى‌توان اشاره كرد كه در اين جا به بررسى آنها مى‌پردازيم:

 

1. دنياپرستى و جاه طلبى

يكى از ويژگى‌هاى تمام نخبگانى كه در آن زمان با اميرالمؤمنين(عليه السلام) مخالفت كردند اين بود كه تشنه دنيا و ثروت يا طالب مقام بودند. آنها به اين نتيجه رسيدند كه با پيروى از حضرت على(عليه السلام) به خواسته هايشان نخواهند رسيد؛ به همين دليل بناى مخالفت گذاشتند. كسانى از آنها كه از قبل حضرت على(عليه السلام) را به خوبى مى‌شناختند از همان آغاز بناى مخالفت گذاشتند. برخى هم در ابتدا درست آن حضرت را نمى‌شناختند و فكر مى‌كردند مى‌توانند با حضرت على(عليه السلام) كنار بيايند و به مطامع نا مشروع خود برسند؛ اما در عمل تجربه كردند كه چنين چيزى امكان ندارد. از اين رو در ابتدا همراهى كردند اما سپس بناى جنگ با آن حضرت را گذاشتند.

بنابراين يكى از عوامل مهم مخالفت برخى نخبگان جامعه آن روز با اميرالمؤمنين على(عليه السلام) دنياپرستى و جاه طلبى آنان بود.

 

2. نفاق و ايمان مصلحتى

همه كسانى كه ما آنها را جزو مسلمانان و مؤمنان صدر اسلام به حساب مى آوريم ايمان واقعى نداشتند. بهترين گواه بر اين مطلب قرآن كريم است:

 

وَ مِنَ النّاسِ مَنْ يَقُولُ آمَنّا بِاللّهِ وَ بِالْيَوْمِ الْآخِرِ وَ ما هُمْ بِمُؤْمِنِينَ؛ و برخى از مردم مى‌گويند: «ما به خدا و روز بازپسين ايمان آورده ايم»، در حالى كه [حقيقتاً] ايمان ندارند. «بقره 8»

اينان همان منافقان هستند. آيات زيادى در قرآن درباره منافقان نازل شده و حتى سوره‌اى خاص به نام آنها در قرآن وجود دارد. منافقان كسانى بودند كه در مسجد نماز مى‌خواندند، روزه مى‌گرفتند، به حج و جهاد مى‌رفتند و انفاق مى‌كردند، ولى نمازها و ساير عبادات و كارهاى آنان فقط ظاهرسازى بود. ايمان آنان يا از روى مصلحت و يا از ترس جانشان بود؛ مانند «طُلَقا» كه بعد از فتح مكه، در واقع از سر ترس ايمان آوردند. عده‌اى نيز اسلامشان به اين اميد بود كه بتوانند در سايه اسلام به خواسته‌هاى خود برسند. آنان قبل از اسلام روابطى با علماى يهودى و مسيحى داشتند و از آنها شنيده بودند پيامبرى در جزيرة العرب ظهور مى‌كند و كارش بالا خواهد گرفت؛ به همين دليل خود را در صف مسلمين داخل كردند تا روزى بتوانند از موقعيت استفاده كنند. براى معرفى اين گونه افراد مى‌توان از تاريخ شواهدى به دست آورد. به هر حال، اين منافقان در صدد بودند تا در اولين فرصت منويات خود را عملى سازند. از اين رو بلافاصله پس از رحلت پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) دست به كار شدند و عَلَم مخالفت با اميرالمؤمنين على(عليه السلام) و توطئه بر عليه آن حضرت را بلند كردند.

 

3. اختلافات عشيره‏اى و حزبی

بعضى از كسانى كه ايمان آورده بودند و جزو مسلمان‌ها به حساب مى‌آمدند ـ و هنوز هم شايد اكثريت مسلمان‌ها براى آنها احترام فراوانى قايلند ـ با بنى هاشم اختلاف قومى و طايفه‌اى داشتند. اين اختلاف موجب ايجاد تنش و نوعى عداوت و دشمنى بين اين دو طايفه شده بود و در موارد زيادى خود را نشان مى‌داد. از گفتارها و رفتارهايى كه بعدها در مواقع حساسى از آنها سر زد، معلوم شد كه عمق اين دشمنى تا چه اندازه بوده است. براى نمونه، سران اصحاب جمل را كه با حضرت على(عليه السلام) مخالفت كردند همه مى‌شناسيم و مى‌دانيم كه كسانى جز طلحه و زبير و عايشه نبودند. زبير پسر عمه حضرت على(عليه السلام) و پیامبر(صلى الله عليه وآله) بود. او هم چنين داماد ابوبكر بود و پسرى به نام عبدالله داشت. عبدالله از كسانى بود كه از همان دوران نوجوانى، دشمنى خاصى با بنى هاشم داشت و به طور علنى به بنى هاشم ناسزا مى‌گفت. يكى از عوامل مؤثر در راه اندازى جنگ جمل نيز هم او بود. او پدرش را براى جنگ تحريك كرد و حتى زمينه حركت عايشه را نيز در اصل او فراهم ساخت و وى را روانه بصره نمود. به هر حال، عبدالله بن زبير در جنگ جمل نقش بسيار زيادى داشت. او تا زمان شهادت اميرالمؤمنين(عليه السلام) و نيز تا عهد امام حسن(عليه السلام) و شهادت امام حسين(عليه السلام) زنده ماند؛ تا اين كه پس از مرگ يزيد، در مكه ادعاى خلافت كرد و با مقدماتى كه فراهم كرده بود عده زيادى نيز به او گرويدند. وى تمام حجاز را گرفت و مدتى در آن جا حكومت كرد. اكنون موقعيت را در نظر بگيريد: كسى كه نوه عمه پیامبر(صلى الله عليه وآله) و نيز نوه خليفه اول است و با عنوان جانشين پیامبر(صلى الله عليه وآله) و خليفه مسلمين در مكه و مدينه حكومت مى‌كند.

طبيعتاً چون، به اصطلاح، امام مسلمين بود، نماز جمعه مى‌خواند. در خطبه‌هاى نماز جمعه بايد آداب اسلامى را رعايت كرد؛ از جمله، بايد حمد و سپاس خدا را گفت و صلوات و درود بر پیامبر اكرم (صلى الله عليه وآله) فرستاد و بعد مردم را به تقوا امر كرد. اينها اركان خطبه نماز جمعه و از واجبات آن است. در تاريخ نوشته‌اند كه وى چهل جمعه در مكه نماز جمعه اقامه كرد و در هيچ خطبه‌اى اسم پیامبر(صلى الله عليه وآله) را نياورد!! مردم اعتراض كردند كه اين چه رسمى است؟ تو جاى پیامبر(صلى الله عليه وآله) نشسته‌اى و به عنوان خليفه پیامبر(صلى الله عليه وآله) حكومت مى‌كنى، آن گاه چطور اسم پیامبر(صلى الله عليه وآله) را نمى‌برى؟ او در پاسخ گفت:

«ما يَمْنَعُونى أنْ أُصَلِّىَ عَلَيْهِ إِلاّ هُناكَ رِجالا يَشْمُخُونَ بِأنفِهِمْ»؛ چيزى مانع من نمى‌شود از اين كه اسم او را ببرم جز اين كه اين جا كسانى هستند كه وقتى من اسم پیامبر(صلى الله عليه وآله) را مى‌آورم باد به دماغشان مى‌اندازند! «ابن ابى الحديد، شرح نهج البلاغه، ج 4، باب 56، و قاضى نورالله شوشترى، الصوارم المهرقة فى نقد الصواعق المحرقه، ص 97.»

منظورش بنى هاشم بود. مى‌گفت: وقتى من اسم پیامبر(صلى الله عليه وآله) را مى‌آورم اينها به خودشان مى‌بالند كه بله، پیامبر(صلى الله عليه وآله) از طايفه ما است. همين اندازه كه بنى هاشم، وقتى اسم پیامبر(صلى الله عليه وآله) را مى‌شنوند خوشحال مى‌شوند و افتخار مى‌كنند، مانع است از اين كه من اسم پیامبر(صلى الله عليه وآله) را بياورم! من نبايد سخنى بگويم كه بنى هاشم خوشحال شوند!

تصور كنيد كه دشمنى چقدر بايد عميق باشد كه حتى براى رعايت ظاهر هم كه شده اسمى از پيامبر(صلى الله عليه وآله) نبرد! او از اميرالمؤمنين على(عليه السلام) نيز نه تنها اسم نمى‌برد، بلكه ـ نعوذ بالله ـ لعن هم مى‌كرد. از پيامبر(صلى الله عليه وآله) ـ كه بانى اسلام بود و او به عنوان جانشينى آن حضرت حكومت مى‌كرد ـ براى اين كه مبادا اقوام پیامبر(صلى الله عليه وآله) خوشحال شوند نامى نمى‌برد و نسبت به اميرالمؤمنين(عليه السلام) به طريق اولى چنين مى‌كرد!

اين مسايل افسانه و شوخى نيست، بلكه واقعيت‌هاى تاريخ است. درست است كه يك نفر چنين عداوتى در دل داشته، ولى همين يك نفر باعث گرديده امتى از سعادت محروم شوند، خون‌هاى پاكى ريخته شود، و مصالح امت اسلامى تا هزاران سال تقويت شود.

 

4. حسادت

اميرالمؤمنين(عليه السلام) در جايى مى‌فرمايد: وَاللّهِ ما تَنْقِمُ مِنّا قُرَيشٌ اِلاّ اَنَّ اللّهَ اْختارَنَا عَلَيْهِمْ؛ «نهج البلاغه، ترجمه سيد جعفر شهيدى، خطبه 33 (در نسخه فيض الاسلام اين جمله وجود ندارد).» مخالفت طوايف ديگر قريش با ما (بنى هاشم) هيچ دليلى ندارد مگر حسد! چرا كه خداوند ما را بر ساير عرب برترى داده است (اشاره به اين كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) و تمامى ائمه(عليهم السلام) از بنى هاشم هستند). قرآن كريم در اين زمينه مى‌فرمايد:

أَمْ يَحْسُدُونَ النّاسَ عَلى ما آتاهُمُ اللّهُ مِنْ فَضْلِهِ فَقَدْ آتَيْنا آلَ إِبْراهِيمَ الْكِتابَ وَ الْحِكْمَةَ وَ آتَيْناهُمْ مُلْكاً عَظِيماً؛ آيا به مردم، به سبب آنچه خدا از فضل خود به آنان عطا كرده حسد مى‌ورزند؟ در حقيقت، ما به خاندان ابراهيم كتاب و حكمت داديم، و به آنان ملكى بزرگ بخشيديم. «نساء 54»

هر كس هر آنچه لياقت داشته به او داده ايم، و بر همين اساس به آل ابراهيم(عليه السلام) كتاب، حكمت و نبوت داديم؛ آيا ساير مردم بايد با آنها دشمنى كنند كه چرا خدا اين نعمت‌ها را به آنها داد و به ما نداد؟ اين امر به سبب لياقت آنها بود: اللّهُ أَعْلَمُ حَيْثُ يَجْعَلُ رِسالَتَهُ؛ خداوند بهتر مى‌داند رسالت خود را در كدام خانواده و در كدام شخص قرار دهد.« انعام 124» اما انسانى كه مبتلا به حسد مى‌شود اين مسايل را نمى‌فهمد! اين احساس شيطانى وقتى در انسان پيدا شود، همه خوبى‌ها را زشت مى‌نماياند. هر حُسنى به نظر او عيب مى‌آيد و هر زيبايى در نظر او زشت جلوه مى‌كند. شخص حسود حتى حاضر مى‌شود جان خودش را بدهد تا كسى كه نعمتى دارد از آن نعمت محروم شده و آسيبى به او برسد! همين عبدالله بن زبير كه ذكرش گذشت، در جنگ جمل مى‌گفت: بياييد مرا بكشيد، اما مالك را هم بكشيد! من حاضرم كشته شوم در صورتى كه مالك هم كشته شود: اُقْتُلُونى و مالكاً معاً. حاضر بود خودش كشته شود تا مالك هم كشته شود! اين نتيجه حسد است.

بنابراين يكى از عواملى كه موجب مخالفت خواص با اميرالمؤمنين(عليه السلام) و به طور كلى با اهل بيت(عليهم السلام) شد مسأله حسد بود. ما بايد از اين امر عبرت بگيريم و سعى كنيم هر اندازه كه مى‌توانيم خود را از اين آفت دور نگه داريم. به طور كلى بايد تلاش كنيم حب دنيا و دل بستگى به آن را در خود كاهش داده و سعى كنيم در دل ما ريشه پيدا نكند؛ تا در صورتى كه با وظيفه شرعى تعارض پيدا كرد، نتواند مانع از انجام وظيفه شرعى شود. اين كمترين حدى است كه بايد با حب دنيا مبارزه كنيم.

در آن زمان برخى كه خودشان فقط پول و مقام و لذايذ دنيوى را مى‌شناختند و جنگ و صلحشان تنها بر سر همين مسايل بود، مى‌پنداشتند على(عليه السلام) نيز به دنبال دنيا و رياست است! بر اين اساس مى‌گفتند، حضرت على(عليه السلام) هم كه جنگ به راه انداخته و يك روز با اصحاب جمل، روزى با معاويه و روزى نيز با نهروانيان مى‌جنگد، براى رسيدن به دنيا است! اميرالمؤمنين(عليه السلام) خود در اين باره مى‌فرمايد:

فَاِنْ اَقُلْ يَقُولُوا حَرَصَ عَلَى المُلْكِ وَ اِنْ اَسْكُتْ يَقُولُوا جَزَعَ مِنَ المَوْتِ؛ اگر حرف بزنم، مى‌گويند براى حرص خلافت است و اگر سكوت كنم، مى‌گويند از مرگ مى‌ترسد! «نهج البلاغه، ترجمه و شرح فيض الاسلام، خطبه 5»

امروزه نيز در جامعه خودمان شاهديم كه برخى افراد همين گونه‌اند و تمامى رفتارها و گفتارهاى ديگران را بر جناحى بودن، استفاده ابزارى از دين، رياست طلبى و... حمل مى‌كنند. اين گونه قضاوت بدان سبب است كه اينان خودشان غير از دنيا و حكومت و مقام چيزى نمى‌شناسند. آنان باور نمى‌كنند كسى براى خدا و براى انجام وظيفه شرعى حرفى بزند و كارى انجام دهد. خيال مى‌كنند هر كس حرفى مى‌زند، يا پول گرفته و يا به دنبال رياست و مقامى است! از اين رو اگر كسى از دين هم سخن بگويد، او را متهم مى‌كنند كه از دين استفاده ابزارى مى‌كند. اينان نظير همان كسانى هستند كه حاضر بودند خودشان كشته شوند تا امثال مالك و حضرت على(عليه السلام) نيز كشته شوند؛ كسانى كه غير از حكومت و پول و مقام چيزى نمى‌شناختند.

در هر حال در خصوص حسد نيز بايد مراقب باشيم و بدانيم كه حسد، گرچه در دل يك نفر باشد، مى‌تواند ملت و امتى را به آتش بكشاند. اين تجربه يك بار در مورد اميرالمؤمنين على(عليه السلام) اتفاق افتاده و پس از آن نيز بارها تكرار شده است. عبدالله بن زبير يك نفر بود، نه صد هزار نفر! حسد در دل او بود، نه در دل صد هزار نفر، اما اين حسد شخصى چه آفت‌ها كه به بار نياورد! اگر فعلا حسد ما منشأ فسادى نمى‌شود براى اين است كه دست ما به جايى نرسيده است. اين مارى است كه در آستين است و وقتى كه زمينه پيدا شود زهر خود را خواهد ريخت. همه ما، به خصوص جوانان و نوجوانان كه هنوز در آغاز زندگى هستند و به آفت‌هاى اخلاقى كمتر مبتلا شده اند، بايد سعى كنيم خود را از اين رذيله بسيار خطرناك دور نگاه داريم. حسد جداً آفتى بسيار بد و خطرناك است. اين آفت نه تنها براى خود انسان مضرّ است و ايمان انسان را از بين مى‌برد، بلكه مى‌تواند بلاهاى اجتماعى بزرگى را نيز به وجود آورد. اگر نگوييم بزرگ ترين عامل راه اندازى جنگ جمل، دست كم يكى از بزرگ ترين آنها حسد عبدالله بن زبير بود.

 

5. انتقام جويى و كينه توزى

عامل ديگر در مخالفت با اميرالمؤمنين(عليه السلام) كينه توزى و حس انتقام جويى بود. در آغاز رشد اسلام، وقتى كه جامعه اسلامى در مدينه تشكيل گرديد مسلمان‌ها هم از لحاظ افراد و هم از لحاظ امكانات در نهايت ضعف بودند. در چنين شرايطى جنگ بدر شروع شد. در يك سو، در جبهه كفار و مشركان، قوى ترين يلان و شجاعان عرب قرار داشتند و در سوى ديگر، عده‌اى مسلمان آواره، فقير و ضعيف، كه از نظر تعداد و امكانات بسيار كمتر و ضعيف تر بودند.

در اين جنگ اميرالمؤمنين (عليه السلام) مهم ترين نقش را ايفا كرد و به تنهايى عده زيادى از پهلوانان سپاه دشمن را به قتل رساند؛ از جمله، برادر، دايى و جد معاويه به دست حضرت على(عليه السلام) كشته شدند. اين سه تن عبارت بودند از: حنظلة بن ابى سفيان، (برادر معاويه)، وليد (دايى معاويه) و عُتْبه (جد معاويه). كسى كه سه نفر از نزديكانش در يك جنگ به دست على(عليه السلام) كشته شده‌اند آيا به حكومت على(عليه السلام) و اطاعت آن حضرت تن مى‌دهد؟ مگر ايمانى قوى وجود داشته باشد كه حساب را حساب ايمان و كفر ببيند و نگاهش به اين قضيه اين گونه باشد كه كفار كشته شدند و اسلام پيروز شد. اما چنين ايمانى در دل مثل معاويه‌اى پيدا نمى‌شود. چنين ايمان‌هايى را بايد در امثال على(عليه السلام) جستجو كرد كه مى‌فرمود:

وَ لَقَدْ كُنّا مَعَ رَسولِ اللّهِ (صلى الله عليه وآله) نَقْتُلُ آبائَنا وَ اَبْنائَنا و اِخْوانَنا و اَعْمامَنا؛ و ما در ركاب پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله) پدران و پسران و برادران و عموهايمان را مى‌كشتيم. «همان، خطبه 55»

نگاه نمى‌كرديم چه كسى طرف ما است، بلكه به تبعيت از منطق قرآن چون در جبهه كفر بود با او مى‌جنگيديم:

قُلْ إِنْ كانَ آباؤُكُمْ وَ أَبْناؤُكُمْ وَ إِخْوانُكُمْ وَ أَزْواجُكُمْ وَ عَشِيرَتُكُمْ وَ أَمْوالٌ اقْتَرَفْتُمُوها وَ تِجارَةٌ تَخْشَوْنَ كَسادَها وَ مَساكِنُ تَرْضَوْنَها أَحَبَّ إِلَيْكُمْ مِنَ اللّهِ وَ رَسُولِهِ وَ جِهاد فِي سَبِيلِهِ فَتَرَبَّصُوا حَتّى يَأْتِيَ اللّهُ بِأمْرِهِ؛ اگر پدر، مادر، همسر، مال و اموال، كسب و كار و خانه هايتان را از خدا و جهاد در راه او دوست تر مى‌داريد، منتظر عذاب خدا باشيد. براى مسلمان، در مقابل خدا هيچ چيز ديگرى نبايد مطرح باشد. پدر، مادر، فرزند، همسر و يا هر كس ديگر وقتى كافر بود، دشمن خدا است و بايد با او مقابله كرد«توبه 24».

اما معاويه چنين ايمانى نداشت. كينه كشته شدن جد، دايى و برادرش در يك جنگ به دست على(عليه السلام) هيچ گاه از دل او بيرون نمى‌رفت. امثال او نيز كم نبودند؛ كسانى كه نزديكانشان به دست حضرت على(عليه السلام) كشته شده بودند. از اين رو اميرالمؤمنين(عليه السلام) خود مى‌فرمايد: أَلا اِنَّها اِحَنٌ بَدْرِيَّةٌ وَ ضَغايِنُ اُحُدِيَّةٌ وَ اَحْقادٌ جاهِلِيَّةٌ؛ آنچه باعث مى‌شود اينان با من بجنگند كينه‌هاى بدر، خيبر، حنين، احد و كينه‌هاى جاهلى است كه در دل‌هاى آنها است«بحارالانوار، ج 32، باب 12، روايت 472».

در دعاى ندبه نيز مى‌خوانيم: اَحْقادَاً بَدْرِيَّةً وَ خَيبَرِيَّةً وَ حُنَيْنِيَّةً وَ غَيْرَهُنَّ فَاَضَبَّتْ عَلى عَداوَتِهِ وَ اَكَبَّتْ عَلى مُنابَذَتِهِ. گرچه هر كدام از اين كينه‌ها در دل يك نفر بود، اما آنان در مجموع دست به دست هم دادند و تصميم گرفتند كه مانع حكومت حضرت على(عليه السلام) شوند.